...
روز پنج شنبه من یک ساعت آخر رو پاس گرفتم و اومدم خونه آخه قرار بود بریم پیش بابایی و خونه رو مرتب کنیم خاله سمیه و مادرجون با دایی غلامرضا هم با ما اومدن شما خیلی خوشحال بودی بهت می گفتم مادرجون و دایی غلامرضا رو نبریم خونمون . شما می گفتی نه باید بیان تو اتاق خواب من می خوابن .
خلاصه ساعت 12 و نیم ظهر نهار خوردیم و راه افتادیم و ساعت حدوداً 4 عصر رسیدم به محض اینکه رسیدیم مادرجون چایی درست کرد و وسایل رو چیدیم .
ساعت 6 شب بود که بابایی گفت من میرم کار دارم از همون جا شام می گیرم .
ساعت 9 و نیم شب همه وسایلا رو چیدیم و بابایی ساعت 10 اومد که شام خوردیم بعد گرفتیم خوابیدیم
منم از خونه خیلی خوشم اومد خونش قشنگه فقط یه بدی داره اونم اینکه که یه خوابست .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی